اولین برف که میومد شبش جمع میشدیم پا منقل بابا
تا نوبتی کفِ کفشامونو سیخ بکشه اینجوری پاهامون سر نمیخورد رو برف..
من و داداش بزرگه مدرسه ای بودیم به خاطر همین بابا همیشه میگفت اینا واجب ترن..
زمستون روزایی سختی بود برامون کفش نو نداشتیم اما درد اینکه بخواییم به بابا بگیم کفش نداریم بدتر از این نداشتنه بود..گفتن ما که دردی دوا نمیکرد فقط بابا شرمنده میشد
اما همین سیخ کشیدن بابا کلی خوشحالمون میکرد مهم نبود آب میره تو کفشامون یا اینکه خیلی کهنگیش به چشم میاد عوضش میتونستیم اون شب بابا رو خوشحال ببینیم
من الانم کفشام خوب نیستا اما فرقش اینه الان کسی رو ندارم سیخ بکشه ته کفشام..کسی رو ندارم که باهاش سر نوبت دعوام بشه و بگم بابا قرار بود اول کفش منو سیخ بکشه
+سیاوش تو که همیشه نوبتتو دادی به من بدون اینکه غر بزنی همیشه کتک بچگی هامو خوردی کاش ایندفعه هم نوبتتو میدادی به من کاش من به جات میمردم...کاش...
برچسب : نویسنده : chaharshanbea بازدید : 13